ت
بعد یه مسافرت عالی و لذت بخش و بعد از اون همه ترافیک بالاخره وارد تهران می شید. آخر وقته و اکثر رستوران ها بستن تا اینکه یه رستوران پیدا می کنید و بی خبر از اتفاقاتی که در انتظارتونه وارد رستوران می شید. مسئول رستوران که قیافه عجیبی داشت میاد و سفارش رو ازتون می گیره٬ نگاهای عجیبی به شما داره٬ ازتون می خواد که منتظر بمونید…
بعد سفارش خیلی منتظر موندیم اما هنوز خبری از غذا یا حتی صاحب رستوران نیست٬ شما هم خیلی شاکی تصمیم می گیرید که اونجا رو ترک کنید که … متوجه می شید در قفله!!!!!
رستوران به جز اون در راهی به خارج از اونجا نداره! یعنی اون مرد شمارو یادش رفته؟!
یهو صدای اون رو از پشت در می شنوید…… “دو سال پیش من هم مثل شما بودم٬ شاد بودم٬ با دوستام بودم٬ اما یه شب اتفاقی برای ما افتاد٬ یه اتفاق وحشتناک٬ از اون ماجرا فقط یه نفر جون سالم به در برد… فقط من زنده موندم و می خوام که شمام دردی که من و دوستام چشیدیم رو بچشید.”
فقط ۷۰ دقیقه وقت دارین که از اونجا فرار کنید و خودتونو نجات بدید وگرنه اتفاقات وحشتناکی در انتظارتونه٬ پس عجله کنید و خودتونو نجات بدید.